خمپاره

پیرمرد از سنگر دوید بیرون. می خواست حاج حسین را ببینه. حسین را نشونش دادند. رفت طرفش.پیرمرد می خواست پیشونی اش را ببوسه، حاجی می خندید و نمی گذاشت.

   ناگهان گرد و غبار بلند شد. هیچ کس متوجه نشد چه شده. غبار که خوابید متوجه شدند خمپاره ای نزدیکشان به زمین خورده، بدون هیچ صدایی. حاج حسین روی زمین افتاده بود، غرق در خون بود. ده ترکش نصیب بدنش شده بود همان پیرمرد هم به شهادت رسیده بود.


هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.