برادر آسمانی من
جای کابل ها روی پشتش می سوخت. داشت با خودش فکر می کرد ” عیب نداره، بالاخره برمیگردم می رم اصفهان پیش حاج حسین. سرم را می گیرم لای دستش، توی چشمام نگاه می کنه می خنده، همه این غصه ها یادم میره…” در باز کردند هلضش دادند تو، خورد زمین؛ زود بلند شد حتی برنگشت عراقی ها را نگاه کند. صاف آمد پیش بچه ها زد زیر گریه. بچه ها تعجب کردند گفتند:( مگه دفعه اولته کتک می خوری؟) گریه اش از جای دیگری بود بزن و بکوب عراقی ها را دیده بود. حاجی شهید شده بود.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عاشق حیدر در 1396/12/12 ساعت 02:13:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید